سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
صفحه نخست          عناوین مطالب وبلاگ           نقشه سایت                 ATOM
درباره وبلاگ


اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی
نویسندگان
حمایت

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 26
  • بازدید دیروز: 14
  • کل بازدیدها: 337265
سه شنبه 92 اردیبهشت 10 :: 11:53 صبح ::  نویسنده : بهار

درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او می‏افزاید، زخم زبان‏هایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آورده‏اند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بی‏سامان نشسته و از درد به خود می‏پیچد. نمی‏داند کدام درد بر او سخت‏تر آمده است. این درد، یا درد سرزنش‏های مردم؟!
خدیجه، هنوز هم ناباورانه به چهار افق لایزال که در آسمان اتاقش حلول کرده‏اند، خیره مانده است. نه نای تکلمی دارد و نه توان پاسخی! ساره، مقابل او زانو می‏زند. آسیه در سمت چپ، مریم سمت راست و کلثوم، پشت سر خدیجه می‏نشینند. لحظه ‏های غریبی است. هیچ‏کس نمی‏داند در این ثانیه‏های مرموز، چه سرنوشتی برای این زمین نیم مرده، در حال تکوین است. هیچ کس نمی‏داند؛ چون درک این میلاد عظیم در اندیشه مخلوقات نمی‏گنجد.

تو که آمدی....


برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور می‏شد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو می‏رفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
می‏دانستی و او گفته بود به زودی می‏آیی. پیش از آن‏که لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را می‏شد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانی‏ها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینه‏اش «جبرئیل» داشت به سرزمین بی‏انتهای آرامش سفر می‏کرد و تو اقیانوس‏های رنج را پیش چشم او بر می‏شمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاه‏تر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کرده‏ام؛ تو که خویشتن را در محراب می‏کاشتی، درخشندگی‏ات به روی علی لبخند می‏زد، اشعه‏ای فضا را می‏پوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی می‏رسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ می‏افتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز می‏گفت و باز نوری می‏آمد که دل‏ها و دیدگان را لبریز وجود می‏خواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی می‏زد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی می‏نمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف می‏سازد.
در روزگار تیره جهالت‏ها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز می‏گذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا می‏نشستند...! آن‏جا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره می‏نشستی، می‏دیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگی‏ها را می‏دادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
ـ «و أینَ مثلُ خدیجه؟ صدّقتنی حین کذّبنی الناس»
و از آن پس تو بودی و پروانگی به دور شمع بابا. تو بودی و دلدادگی به عشق بابا...
یاد کوچه‏های پَستی و سنگ‏ها و خاکروبه‏های ناجوانمردی، داغ‏های تو را شعله‏ور می‏کنند و البته می‏دانم که ناجوانمردی‏های دوره ولایت، بسی دردناکترند و اگر آنان به جهالت سنگ می‏افکندند، اینان به لجاجت شلاق زدند...
تو را چه کسی شناخت بانو؟ هیچ کس از دل تو خبر نداشت. جز آنها که تو در لحظه ورود به این عالم، نامشان را بردی، کسی محرم رازهای دل تو نشد و تقدیر رفت که بیایی تا جان‏ها بی‏تاب خدا نماند. امروز آمدی تا روز و شب معنی بگیرند و سبزی در کره خاک همواره به نام تو باشد و آب و آفتاب تا ابد منت‏دار تو باشند و آفرینش خود را ادراک نمایند.

http://sibeshirin.persiangig.com/df.jpg

آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابان‏های مکه تا مدینه آسان شود.
آمدی تا کویرهای نامردمی طی شود و چاه‏های تنهایی پر شود و شب‏های توطئه فاش گردد...
تو که آمدی، فرشته‏ها جشن گرفتند، بهشت زینت بست و خدا برای همیشه دوستان تو را از بند آتش برید... تو که آمدی، آب‏های بهشتی به جوش آمدند، کوثر مست نوشانوش بهشتیان شد و ذرات هستی در ذات رگ‏های هوششان شادی را احساس کردند و اکنون از وجود توست که کره خاک به بند هستی وصل است و گیاه و جانور و آدم حیات از سر می‏گیرند.
سلام بر شب و روز میلاد تو و تبریک و تهنیت به آخرین مرد بت‏شکن از اولاد تو!
.
نویسنده:علی لطیفی




موضوع مطلب :

پیوندها