سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
صفحه نخست          عناوین مطالب وبلاگ           نقشه سایت                 ATOM
درباره وبلاگ


اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی
نویسندگان
حمایت

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 7
  • بازدید دیروز: 31
  • کل بازدیدها: 336924
یکشنبه 92 تیر 2 :: 6:39 عصر ::  نویسنده : بهار


من غرور زمان را در هم خواهم کوبید، جنون چلچله ها را زندانی خواهم کرد و ریشه هایم را به دست تیشه ی مبهوتی می سپارم که می دانم هیچ گاه زخمی نخواهد گشت. من واژه ها را اسیر مهربانی ات، کوچه ها را آذین از نرگس ها، شب را چراغانی از تمام گلبوتهی ستاره خواهم کرد.


در پشت نگین واره ی اشک های جانسوز، انعکاسی از انتظار آمدنت موج می زند آنجاست که دل در سینه ام چونان گنجشکی مانده در بند بالا و پایین می شود. به یاد آن روزم که دست های سردم را با شعله های عشق تو گرم خواهم نمود.

آنروز می دانم همین نزدیکی ست. مثل خدای نور و صلابت و مهر، مثل شکوه شب پره هایی که پشت شیشه های باران زده اشک را تلاوت می کنند. من آن روز اذان نیایش را از حنجره ی سرخ لاله ای خواهم شنید که زیر آواره ترین عشق مدفون شده بود.

من آن روز تمام بی کسی و بی پناهی ام را در ظهرترین نماز کرب و بلا فریاد می زنم و برای آمدنت ثانیه ها را با گرمای عشقت آب می کنم تا زود بیایی .

تو روزی  پا بر سنگفرش حقیقت خواهی گذاشت. فرشی از گلهای رازقی، بابونه، اطلسی هایی که عطر دل آویزشان هر کوی و برزنی را مست می کند. می دانم آن روز آفتابگردان ها تا ابد رو به سمت تو می گردانند و نور می گیرند و مهربانی سر بر آستان مقدست فرود می آورد، تو در هم می شکنی رعشه های ترس و گمراهی را، پلیدی و سیاهیِ شبهای بی ستاره را.

اندوه جانکاهی در چشم هایم لانه کرده است آقا! بغض، گلوگاه سربی ام را می تراشد و می سوزاند عمق وجود بی وجودم را. با که بگویم غریبی شبهایی که یتیم وار بر سرِ دردهایم دست نوازشی از ترحم و منت می کشیدند دشمنان دوست نما؟

با که بگویم رازِ مخوف تنهایی مبهمی که تا سالها با من بود و بی تو بیشتر و بیشتر؟ با که بگویم از دست هایی که هر غروب آدینه زیر چانه های فراق در پشت کوچه های این شهر آلوده ی زنگاری بی تاب تر می شود؟ از کدامین خامه بگویمت که لحظه لحظه از نوشتن از تو وا می ماند و هر بار هجوم افکار بی تو بودن، مأمن احساسم را شکنجه گاهی کرده است؟

با تو می گویم از تمام تلخکامی ها و خودکامگی هایم تمام سرودهای نخوانده ام و چشمهای ندیده ام از شعرهای که سروده نشد.

مرا در انتظار دیدن خود حل کن...ای سپید ترین غزلواره عدالت و عشق ...



منبع




موضوع مطلب :
جمعه 92 خرداد 17 :: 2:46 عصر ::  نویسنده : بهار

 

چشم‌هایت را ببند تا پیامبر را نشانت دهم.

مردی نسبتاً قد بلند با موهای حالت‌دار که تا لاله گوشش می‌رسد. صورتی روشن، پیشانی بلند، ابروهای کمانی و باریک. بین ابروهایش رگی است که وقتی عصبانی می‌شود، باد می‌کند. ریش پرپشت، گونه صاف، چشمان سیاه، گردنی سفید و دندان‌های سفید که وقتی صحبت می‌کند از بین آنها نوری می‌درخشد که فکر می‌کنی بین دندان‌هایش فاصله است. اندامی متناسب، شکم و سینه‌ای هم‌سطح، چهارشانه با استخوان‌های درشت و کمر باریک و شکم کوچک.

موها و ریش‌های شانه زده و مرتب. موهایش را گاهی خودش و گاهی زنانش برایش شانه می‌زنند. ریش‌هایش را با دقت شانه می‌زند. از بالا هفت بار و از زیر چهل بار شانه می‌زند. می‌گوید: این کار حافظه را زیاد می‌کند و بلغم را از بین می‌برد. هرکس هفت بار بر سر و رو و سینه‌اش شانه بکشد، دیگر دردی سراغش نمی‌‌آید.


 

خیلی برایش مهم است که همیشه معطر باشد. اصلا همه او را از بوی خوبش می‌شناسند. برای خرید عطر بیشتر از غذا هزینه می‌کند. جلوی آینه می‌ایستد و خود را مرتب می‌کند. گاهی هم در آب سر و وضع خود را بررسی می‌کند و بعد بیرون می‌رود. می‌گوید: «خدا دوست دارد بنده‌اش وقتی به دیدن دوستانش می‌رود، خود را برای آنها منظم کند.»

سفر که می‌رود، شیشه روغن، سرمه‌دان، قیچی، مسواک و شانه‌اش از او جدا نمی‌شود. نخ و سوزن هم با خود می‌برد. عایشه می‌گوید: «به خیاطی خیلی علاقه دارد.»

وقتی لباس نو گیرش می‌آید، خدا را شکر می‌کند و بلافاصله لباس قبلی را به فقیری می‌بخشد. می‌گوید: اگر لباس خود را به مسلمان دیگری بدهی، خدا هم در این دنیا هم بعد از مرگ هوایت را دارد.

انگشتر نقره‌ای در دست راست دارد. وقتی می‌خواهد چیزی را یادش نرود، نخی به آن می‌بندد. با انگشترش روی نامه‌هایش مهر می‌زند. می‌گوید: به نامه که مهر بزنی، از تهمت‌های مردم در امان می‌مانی.

شب که می‌خواهد بخوابد روی پهلوی راست می‌خوابد و دستش را زیر صورتش می‌گذارد و می‌گوید: «خدایا! آن روز که همه را بیدار می‌کنی، مرا از عذابت حفظ کن.» و آیة الکرسی می‌خواند. از خواب که بیدار می‌شود، اول از همه به سجده شکر می‌رود و می‌گوید: «سپاس خدایی را که مرا بعد از مردن زنده کرد. خدای من آمرزنده و شکرگزار است». بعد مسواک می‌زند.

در خانه:

با اجازه وارد خانه پیامبر می‌شویم. خودش عادت دارد هرجا که می‌رود سه بار اجازه می‌گیرد. محال است بی‌خبر به خانه کسی برود.

روی حصیر نشسته است. جای حصیر روی پاهایش مانده است. عمر می‌گوید: «لاأقل فرشی، تشکی چیزی برای خودت بگیر.» پیامبر پاسخ می‌دهد: «یک روز گرم تابستان به سفر رفته باشی. سر راه درختی ببینی زیر سایه‌اش کمی استراحت کنی و بروی. دنیا برای من مثل آن درخت است. فرش می‌خواهم چه کار!»

وقتش را سه قسمت کرده است. یک قسمت برای عبادت و طاعت خدا، یک قسمت برای کارهای خانواده و یک قسمت هم برای کارهای شخصی‌اش. از وقت عبادت و خانواده‌اش نمی‌زند، ولی نیمی از وقت شخصی‌اش را به دیگران اختصاص می‌دهد. مردم می‌آیند سوال می‌کنند. او جواب می‌دهد و می‌گوید این را به بقیه هم بگو. با کوله‌باری از مشکلات به خانه‌اش می‌آیند و سبکبار و لبخندزنان بیرون می‌‌آیند.

سر سفره:

سر سفره پیامبر بنشینیم که غذا خوردن دسته‌جمعی را خیلی دوست دارد. می‌گوید: «غذا وقتی می‌چسبد که دسته‌جمعی بخوریم.»
برای اینکه مهمان‌ها خجالت نکشند، اول از همه شروع به خوردن می‌کند و آخر از همه تمام می‌کند.
از جلوی خودش غذا می‌خورد.
عجله هم ندارد که غذا را داغ داغ بخورد. می‌گوید: «خدا که نمی‌خواهد آتش به خوردمان بدهد. غذای داغ برکت ندارد. صبر کنید سرد بشود بعد بخورید.»
لقمه‌هایش را با سه انگشت بر‌می‌دارد. می‌گوید: «با دو انگشت لقمه برداشتن کار شیطان است.»
نه اهل تعارف است، نه اهل گیر دادن. نه از غذا تعریف می‌کند، نه بدی می‌گوید. اگر غذایی را دوست نداشته باشد، چیزی نمی‌گوید که غذا از دهان بقیه هم بیفتد.
هرکس دعوتش کند، حتی اگر برده‌ای باشد، می‌پذیرد. اما اگر روی میز تعارفش کنند، قبول نمی‌کند. فقط روی زمین غذا می‌خورد.
آخر غذا هم ظرفش را با انگشتانش تمیز می‌کند و می‌لیسد. می‌گوید: «ته‌مانده غذا پربرکت‌ترین قسمت آن است!» بعد از غذا هم دستانش را خوب می‌شوید که هیچ بویی به آنها نماند. می‌گوید: «هیچ چیز تمیز‌تر از دست آدم نیست». برای همین گاهی با دستانش آب می‌نوشد. در سه نفس آب می‌نوشد و قبل از هر جرعه بسم الله و بعد از هر جرعه الحمدلله می‌گوید. اگر بخواهد وسط آب نوشیدن نفس بکشد، ظرف آب را دور می‌کند که بازدمش وارد آب نشود.

برای خداحافظی با میهمانانش عجله نمی‌کند. صبر می‌کند خودشان بلند شوند. هرکس که می‌خواهد برود، پیامبر به احترامش بلند می‌شود. 

در کوچه:

از خانه بیرون می‌رود. از طرز راه رفتنش می‌شود فهمید که چه بدن سالمی دارد. سرعت راه رفتنش طوری است که انگار در سرازیری است.

بچه‌ها مشغول بازی‌اند. با آنها سلام می‌کند و بینشان خوراکی تقسیم می‌کند.

به سمت مردی می‌رود. مرد به لرزه می‌افتد. پیامبر می‌گوید: آرام باش! من که پادشاه نیستم! من پسر همان مردی‌ام که قرمه (غذایی ساده و فقیرانه) می‌خورد.

 هرکه را می‌بیند سلام می‌کند. هیچ کس نتوانسته در سلام کردن از پیامبر پیش‌قدم شود. وقتی دست می‌دهد، صبر می‌کند اول طرف مقابل دستش را رها کند.

به هر خانواده‌ای که سر می‌زند، به بزرگشان احترام می‌گذارد و سفارش او را به بقیه می‌کند. اگر کسی در جمع نباشد، سراغش را می‌گیرد. اگر کار خوبی از کسی ببیند، تحسین می‌کند و کار بد را تذکر می‌دهد. هر جا می‌رود، آخر مجلس می‌نشیند. طوری مردم را تحویل می‌گیرد که هرکس پیش خودش فکر می‌کند پیامبر او را بیشتر از همه دوست دارد!

در جمع:

وارد جمع مردم می‌شود. هیچ کس برایش بلند نمی‌شود. همه می‌دانند که از این کار خوشش نمی‌‌آید.

حلقه‌وار دورش می‌نشینند. هیچ وقت چهارزانو نمی‌نشیند. دو زانو می‌نشیند و تکیه هم نمی‌دهد. نماز جماعتی کوتاه و سخنرانی مختصری می‌کند. شمرده و با فاصله سخن می‌گوید که شنوندگان فرصت نوشتن داشته باشند. همیشه سخنانش مختصر و مفید است. گاه گاهی میان صحبت‌هایش تبسم می‌کند. وقتی سخن می‌گوید، همه سر به زیر می‌اندازند و ساکت می‌شوند. وقتی ساکت می‌شود، بقیه سخن می‌گویند. 

وقتی کسی سخن می‌گوید، تا آخر سخنش ساکت است و فقط گوش می‌دهد. وقتی مطمئن می‌شود حرفش تمام شده، جواب می‌دهد. حرف کسی را قطع نمی‌کند مگر اینکه زیادی پرحرفی کند.
از سه چیز بیزار است: بحث کردن، پرحرفی و حرف‌های بیهوده.

وقتی کسی شروع می‌کند جر و بحث کردن و ساکت هم نمی‌شود، پیامبر زود ساکت می‌شود تا بحث تمام شود.
وقتی می‌داند کسی از چیزی بدش می ‌آید، در مورد آن موضوع در حضور او چیزی نمی‌گوید.

در چهار حالت ساکت است. یا کسی دارد سخن می‌گوید و او صبر به خرج می‌دهد. یا در مورد بود و نبود مخلوقات فکر می‌کند. یا از چیزی عصبانی شده و خشمش را با سکوت فرو خورده است. یا می‌خواهد به مردم یاد بدهد که آنها هم اگر گاهی سکوت کنند بد نیست!

هیچ کس را سرزنش یا مسخره نمی‌کند. اگر کسی حرف اشتباه یا بیهوده‌ای بزند، بازخواستش نمی‌کند. به مسائل شخصی مردم هم کاری ندارد. دایرة المعارف علوم است ولی وقتی با کسی سخن می‌گوید، مخاطبش ذره‌ای احساس حقارت نمی‌کند.

 وقتی همه تعجب می‌کنند، او هم تعجب می‌کند! وقتی همه می‌خندند، او هم می‌خندد. چهره‌اش موقع شادی دیدنی است. چشمانش را چند ثانیه می‌بندد و خنده‌ای ملیح می‌زند که سفیدی دندانها از لابلای لب‌هایش چشمک می‌زند. با مردم شوخی می‌کند تا دلشان شاد شود. می‌گوید: «من مزاح می‌کنم. ولی نه با دروغ!» 

در مجلسی که او باشد، نه صدای کسی بلند می‌شود، نه از کسی غیبت می‌شود نه حرف بیهوده‌ای به میان می‌‌آید. در مهمانی او همه نسبت به هم تواضع و احترام دارند. غریبه‌ها را هم تحویل می‌گیرند. اگر غریبه‌ای وارد جمع شود و با بی‌احترامی حرفی بزند، با صبر و تحملش او را شرمنده می‌کند.

خوشش نمی‌آید کسی از او تعریف کند، ولی اگر کسی تعریف کند، او هم متقابلا تعریف می‌کند. 

هیچ وقت به کسی خیره نمی‌شود. گاهی نگاهی محجوب به زمین دارد، گاهی نگاهی امیدوار به آسمان و گاهی از گوشه چشم نگاهی به مردم می‌اندازد. فرق هم نمی‌گذارد. چنان حساب شده نگاه‌هایش را تقسیم می‌کند که چشمانش عدالت را از بر شده‌اند.

اگر بین او و کسی مشکلی پیش بیاید، چنان محرمانه مسأله را حل می‌کند که هیچ کس از این جریان بویی نمی‌برد. وقتی از دست کسی عصبانی می‌شود، نهایت کاری که می‌کند این است که رویش را برگرداند. به همه سفارش کرده و گفته اگر کسی پشت سرم چیزی گفت به گوشم نرسانید. دوست ندارم ذهنیت بدی از کسی داشته باشم.

حرف آخر: پیامبر فرمود: خوش ندارم مسلمانی بمیرد ولی سنت‌های پیامبرش به گردنش مانده باشد و آنها را انجام نداده باشد.

منبع: مکارم الاخلاق/ فصل اول/ با تلخیص و تصرف. (نشریه پرسمان، شماره 120)



موضوع مطلب :
پنج شنبه 92 اردیبهشت 12 :: 6:3 عصر ::  نویسنده : بهار

بعد از این سلام سرم را به سجده ای دیگر خواهم سپرد

به این عطر یاس که در تمام نمازم پیچید و دلم را

در به در به کوچه عطار های مکه کشاند

وقتی به سجده رسیدم

صدای تکاپوی قلب دنیا را شنیدم

عاقبت دیدم لحظه ای را که خرسند است تمام روزگار

لحظه ای را که خدا لبخند می زند

و دل مرد خدا در اوج دلواپسی هایش آرام است

ماه دارد شکوفه می زند در آسمان سحر

صدای لالایی نور می آید

صدای گریه های شیرین کودکی که

هم رسالت و هم امامت را مادری خواهد کرد

یکی دارد می آید

آرامِ آرام

با دستان فرشته ها

در نوری از جنس تقدس و طهارت

به دامان زمین

به دست مادری که دیگر درد ها را فراموش کرده

و در این لحظه های باشکوه

هم فرزندش را از دست خدا می گیرد

هم سند حضور در بهشت را به پاس مادریِ این چنین یاسی

یکی آمده

پاره قلب مرد تنهای عرب شود

یکی آمده

جبران کند روزگار یتیمی ها و بی کسی های پدر را

و ببخشد با همه کودکی هایش

لاوصف ترین عشق های مادرانه را به قلب زخمی او

یکی آمده همه چیز را به سامان برساند

اسلام را

امامت را

سعادت را

آمده تا رسالت پدر را تمام کند

و صف نمازگزاران مسلمان را به طول و وسعت تاریخ فراخی دهد

یکی آمده

بیاموزد راه و رسم لبیک گفتن به حق را در جوانی

آمده جهاد کند در یک شب

با دست خالی

با سپری محکم از ایمان راستینش

و چادری که نشسته بر قامتش

و نهایت حجاب را تفسیر می کند

چادری که نمی گذارد نامحرمان ببینند دستان خدا چگونه او را نگهداری می کنند

دستان خدا را که آمده او را به میهمانی آن بالا ببرد

او آمده تا یک شب  

همچون نزول نورانی اش از آسمان

با نور و هیاهو از زمین برود

آمده تا اسطوره ها را بی معنا کند

و بگوید عشق این جاست

اینجا که خدا برای کسی عاشقی می کند

با تو حرف تا قیامت امتداد دارد مادر سادات

تو که نمازم را گرفتی به عطر مقدس حضورت

بعد نمازم هم تا خدا با من باش

در شبی آتش به پا کن با عشقت و بسوزان وجودم را

در رکاب مولایمان

همچنان تو که پیشاهنگ شدی برای دفاع از مولایت
منبع: دل نوشته های من




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 اردیبهشت 10 :: 11:53 صبح ::  نویسنده : بهار

درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او می‏افزاید، زخم زبان‏هایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آورده‏اند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بی‏سامان نشسته و از درد به خود می‏پیچد. نمی‏داند کدام درد بر او سخت‏تر آمده است. این درد، یا درد سرزنش‏های مردم؟!
خدیجه، هنوز هم ناباورانه به چهار افق لایزال که در آسمان اتاقش حلول کرده‏اند، خیره مانده است. نه نای تکلمی دارد و نه توان پاسخی! ساره، مقابل او زانو می‏زند. آسیه در سمت چپ، مریم سمت راست و کلثوم، پشت سر خدیجه می‏نشینند. لحظه ‏های غریبی است. هیچ‏کس نمی‏داند در این ثانیه‏های مرموز، چه سرنوشتی برای این زمین نیم مرده، در حال تکوین است. هیچ کس نمی‏داند؛ چون درک این میلاد عظیم در اندیشه مخلوقات نمی‏گنجد.

تو که آمدی....


برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور می‏شد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو می‏رفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
می‏دانستی و او گفته بود به زودی می‏آیی. پیش از آن‏که لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را می‏شد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانی‏ها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینه‏اش «جبرئیل» داشت به سرزمین بی‏انتهای آرامش سفر می‏کرد و تو اقیانوس‏های رنج را پیش چشم او بر می‏شمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاه‏تر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کرده‏ام؛ تو که خویشتن را در محراب می‏کاشتی، درخشندگی‏ات به روی علی لبخند می‏زد، اشعه‏ای فضا را می‏پوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی می‏رسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ می‏افتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز می‏گفت و باز نوری می‏آمد که دل‏ها و دیدگان را لبریز وجود می‏خواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی می‏زد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی می‏نمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف می‏سازد.
در روزگار تیره جهالت‏ها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز می‏گذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا می‏نشستند...! آن‏جا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره می‏نشستی، می‏دیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگی‏ها را می‏دادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
ـ «و أینَ مثلُ خدیجه؟ صدّقتنی حین کذّبنی الناس»
و از آن پس تو بودی و پروانگی به دور شمع بابا. تو بودی و دلدادگی به عشق بابا...
یاد کوچه‏های پَستی و سنگ‏ها و خاکروبه‏های ناجوانمردی، داغ‏های تو را شعله‏ور می‏کنند و البته می‏دانم که ناجوانمردی‏های دوره ولایت، بسی دردناکترند و اگر آنان به جهالت سنگ می‏افکندند، اینان به لجاجت شلاق زدند...
تو را چه کسی شناخت بانو؟ هیچ کس از دل تو خبر نداشت. جز آنها که تو در لحظه ورود به این عالم، نامشان را بردی، کسی محرم رازهای دل تو نشد و تقدیر رفت که بیایی تا جان‏ها بی‏تاب خدا نماند. امروز آمدی تا روز و شب معنی بگیرند و سبزی در کره خاک همواره به نام تو باشد و آب و آفتاب تا ابد منت‏دار تو باشند و آفرینش خود را ادراک نمایند.

http://sibeshirin.persiangig.com/df.jpg

آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابان‏های مکه تا مدینه آسان شود.
آمدی تا کویرهای نامردمی طی شود و چاه‏های تنهایی پر شود و شب‏های توطئه فاش گردد...
تو که آمدی، فرشته‏ها جشن گرفتند، بهشت زینت بست و خدا برای همیشه دوستان تو را از بند آتش برید... تو که آمدی، آب‏های بهشتی به جوش آمدند، کوثر مست نوشانوش بهشتیان شد و ذرات هستی در ذات رگ‏های هوششان شادی را احساس کردند و اکنون از وجود توست که کره خاک به بند هستی وصل است و گیاه و جانور و آدم حیات از سر می‏گیرند.
سلام بر شب و روز میلاد تو و تبریک و تهنیت به آخرین مرد بت‏شکن از اولاد تو!
.
نویسنده:علی لطیفی




موضوع مطلب :
شنبه 92 فروردین 17 :: 3:48 عصر ::  نویسنده : بهار

آسمان دل نگران است برای جمعه ای که ماه ندارد،خورشید ره سپرده به خاموشی، ماه هم نیامد،ماه این شب ها، این شب های تلخ و بی ستاره،نشسته  کنج خانه غم ها به سوگ زهرا،باز کنید پنجره ها را،پشت در خانه فاتح خیبر آتش به پا،کرده اند،بشنوید صدای سوختن را،دریابید ناله زهرا را خالی است از معجزه این شب ها،انگار همه چیز می خواهد به تنهایی به اذن خدا تکامل خود را در همین یک شب به انتها برساند...


خشکی که بیداد می کند ...آتش که بلوا می کند...تنهایی ...


استیصال...غریبی..بی یاوری...

همه می خواهند در این یک شب به حقیقت رسیده و جان واژه را ادا کنند،سخت بود روزگار علی بعد پرواز پر درد زهرا،سخت بود روزگار زینب و اسیری و غریبی،سخت بود دیدن این همه داغ، این همه سر بریده، این همه بی کسی،سخت بود هجرت به شهری که نامش مشهد است،و بوی کشته شدن به ناحق را نرسیده به آن احساس می کنی،سخت بود یتیمی در پنج سالگی،اما سخت تر از همه این است که تو وارث این همه داغ باشی و این همه تنهایی

نه مادر هست تا جان بدهد برای اشک هایت
نه زینب که در آغوش بگیرد بلا را و مصیبت را کمی آرام کند،نه حتی یک همزبان، یک یار که شبی را با تو سر کند،سخت است دیدن دنیایی که قرن هاست دارد می سوزد،سخت است سال ها تو تنها شاهد این حریق باشی و تنها کسی که یاری می خواهد،ولی هر چه فریاد می زنی، نباشد فریاد رسی،بگذار ببارد این شب ها چشمان ابر ها تا انتهای بغض،شاید سرد کند آتش این فاجعه را شاید آرام کند وارث داغ فاطمه را



http://hadinet.ir/i/attachments/1/1363586705301017_large.png

 

منبع: دل نوشته های من




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 اسفند 23 :: 10:42 عصر ::  نویسنده : بهار

بهاربه تو نیامده

صبر کن سررسید!

نویسنده: حسین قدیانی


این صفحات پر از خالی، مسخره کرده اند ما را. دارند به ریشه شکوفه ها می خندند… و مسدود می کنند حساب بشریت را. دیگر خسته ام از این سررسیدها… از این سررسیدها که با این همه «جمعه»، هرگز «روز ظهور» ندارند. تاریکند؛ نور ندارند. با ما سر سازگاری ندارند. بی «معصوم»، شده ایم «طفل معصوم». بزرگ و کوچک ندارد!پیش چشم رنگین کمان، دارند جناحی می کنند بهار را! و دست می برند در بال پرستوها! بهار، تعریف نمی خواهد؛
اگر تحریفش نکنند! کار ما اما از استعاره گذشته. در کار خیر ظهور، حاجت هیچ استخاره نیست. باید واضح تر سخن گفت… ممنون می شویم، مدیون می شویم اگر بیایی حجت بن الحسن (عج). دیگر به اینجای جهان رسیده. دنیا دارد جان به لب می شود. فقط صحبت من و ما نیست.
جهان، تو را می خواند… همه جای عالم، سررسیدها خالی است!
خالی از حتی لحظه حلول سال. سال های غیبت! سال های آزگار! سال هایی که جدید نشده، قدیمی می شوند! سررسیدهایی که زود کهنه می شوند! سیصدواندی صفحه، دریغ از یک برگ باران، یک قطره بهار، یک فصل درست و حسابی! در این چرخش ایام، پس کی نوبت به «فصل وصال» می رسد؟!…
بهاری که من می شناسم، «فصل» نیست؛ «وصل» است… «وصل خوب خدا». بی شما، چه سخت جان شده اند سررسیدها! می آیند و می روند… نکند آقا، قهر کرده ای با ما؟!
تو نباشی، الحق که زمین چرکین است. ما از چشم تو می بینیم باران را… وقتی شما نباشی، چه فرقی می کند ثانیه لحظه تحویل سال؟!
بی خورشید، لحظه تحویل سال خورشیدی! چه تناقضی! چه تمارضی! این بهار نیست؛ دارد تمارض می کند! و خیال می کند بوقلمون، همان رنگین کمان است!
تو بر ما ببخش یوسف زهرا (س). عصر غیبت، رسما دیوانه مان کرده. داریم از دست می رویم… و یکی یکی مفاهیم را از دست می دهیم! آخر بگو؛ چه کار دارند به بهار؟!…
بی رحمند! بی رحم… آقاجان! برای این همه مجنون، نیستی که لیلایی کنی… حضرت آفتاب! تا «313 ستاره» چند نفر کم داری؟! شهدا را حساب کنی، یارانت جور می شوند. ما برای «حاج احمد»، خواب ها دیده ایم در «انتهای افق».
قول داده بازگردد… شما امر کنی، «حاج همت» با «سر» برایت می دود در طلاییه انتظار. بیا دیگر… این سررسیدهای قلابی، تا بهار را مصادره نکرده اند، کاش دعای «ماه» بگیرد.
مگر جناب فروردین دعا کند که اردیبهشتی شویم… و دوباره اردو بزنیم در بهشت، با سربند «یا زهرا». این روزها چقدر دلم هوای جمکران کرده. نماز کامل با دل شکسته! مهر کربلا! و دانه های تسبیح موعود! آقا جان! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! می آیی برای ظهور، قرار بگذاریم؟! می آیی بهار را ببینیم؟!
می آیی قدم بگذاری در چشمان ما؟! می آیی حسین (ع) و عباس(ع)… بین الحرمین را یکجا ببینیم؟!
آقا جان! کاش همین قدر که تا «بهار زمین» مانده، تا «بهار زمان» مانده باشد. فقط دو سه تا کوچه… کاش خون شهدا، کم کند فاصله ها را… کاش این سررسیدهای کال، برسند و ثمر دهند… کاش نفس تازه کند زمان… کاش تاریخ، خانه تکانی کند…

   
  سررسیدهای بدی داریم. انگار نه انگار، حسین غلام کبیری هم شهید است! «روز ملی فناوری هسته ای»، فراموش کرده اند به مادر احمدی روشن سلام کنند!
هیچ کجای سررسیدهایی که داریم، «روز دوکوهه» ندارد! و ننوشته اند در کدام ساعت، کدام دقیقه، کدام ثانیه، سر همت از بدنش جدا شد!
«به روایتی» سررسیدهای بدی داریم… مگر به دل مان بیفتد که سالروز خیبر است! مگر دل مان یاد شهدای گمنام کند!
آه… دلم هوای «برادران بدر» کرده. سررسیدها که نبودند؛ کاش دجله مهربان تر باشد با باکری ها. یعنی الان «قایق عاشورا» کجاست؟!
من بهار را به «لاله های فتح المبین» می شناسم… به چشمان نافذ محمدرضا دستواره… به خنده های گرم خرازی… به ارتفاعات الله اکبر… به اطلسی های خانه پیرزنی در شیرود محله که امسال کنار علی اکبرش سال را در بلندای آسمان، نو می کند… خوش به حالت مادر شهید… من کتمان نمی کنم دلم برای سر حاج همت تنگ شده. سر همت را عشق است!
چه کار دارم به سررسید؟… شاید چشم همت رفته باشد، نگاهش اما هست… سرداری که پیشانی بسیجی ها را می بوسید، نشد رزمنده ها پیشانی اش را ببوسند… نشد!

    
    ***
    
    یا صاحب الزمان! بهار در جناح شماست… بخشی از نگاه شماست… می آیی «فصل بهار» را «وصل بهار» کنی؟! می آیی از بهار، غم را جدا کنی؟! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! گفت: «مستی، نه از پیاله، نه از خم شروع شد، از جاده سه شنبه شب قم شروع شد».
    
    ***
    
    فعلابهار به تو نیامده… به تو نرسیده… صبر کن سررسید!




موضوع مطلب :
جمعه 91 اسفند 18 :: 7:13 صبح ::  نویسنده : بهار

صدای پای بهار نشسته در گوش زندگی

صدای استخوان شکستن طبیعت در تجلی تازه شدن کم کم بلند تر شده است...

عمری شد..

52 جمعه غریبانه دیگر هم گذشت

25 بهار است که جمعه ها را می شمارم

امسال هم نیامدی

رسیده کارد به استخوان دل!

نخند به بیراهه های دلم مولای سبز پوش

تو فقط بگو

با کدام بهار

ظهور می کنی؟

ترک خورده خواب چشمهایمان!

العطش آقا!

خشکیده درخت امیدمان

پس کی ابرهای انتظار کنار می کشند

هوا بدجور دم کرده

چه سخت نفس می کشد زمین

هر روز انگار پایان دنیاست

شاید این روزها

آن روز آخر است که

این همه طولانی شده

و من از بس آسمان را به جستجوی نور ظهورت

 خیره کنکاش کرده ام

چشمانم مات شده و دنیا را تاریک و روشن می بیند

چند جمعه بغض کفایت می کند برای ظهور؟

آقا نکند دیر شود

دیر تر از عمر من و

نبینمت..

آقااگر نیایی با بهار و جمعه ها قهر می کنم

آقا لباس تازه کن!

این شهر عطر حسین را می خواهد بشنود

...

آقا شنیده بودم هر که با یاد تو چشم ببندد،


شب قدم به خواب چشمانش می گذاری

آقای من

دیشب مرد خسته ای به خوابم آمد

که نشناختمش

گم شده بود دست و پای دلم

لعنت بر غفلتم

حتی نتوانستم بایستم مقابلش

مولای من!

آن مرد تکیده تو بودی؟

چه کرده ایم ما با دلت ای ماه پیمبر!

آقا دلم یکپارچه شده آتش و خون

چگونه به چشمان فاطمه نگاه کنیم

در دانه اش در دنیای به این شلوغی تنهاست!

منتظر چه هستی آقا؟

یعنی قرار است بیش از این شرمنده اهل بیت شویم؟ 

 

منبع: دل نوشته های من




موضوع مطلب :
شنبه 91 بهمن 28 :: 10:13 صبح ::  نویسنده : بهار

دردم مداوا میکنی مثل همیشه

عقده ز دل وا میکنی مثل همیشه

 

آیینه زیبا می شود با یک نگاهت

دل را تو شیدا میکنی مثل همیشه

 

دروازه لطف و کرم را می گشائی

وقتی که لب وا می کنی مثل همیشه

 

از گوشه چشمت کرم می ریزد آقا

از بس که غوغا میکنی مثل همیشه

 

پرونده اعمال ما گرچه سیاه است

می دانم امضا میکنی مثل همیشه

 

دل مرده ام اما تو با یک گوشه چشمی

کار مسیحا میکنی مثل همیشه

 

بهر ظهور خود چرا ای یوسف عشق

امروز و فردا میکنی مثل همیشه

 

تو مثل بابایت علی غمهای خود را

با چاه نجوا میکنی مثل همیشه

 

تو مثل زهرا مادرت از بس که خوبی

با ما مدارا میکنی مثل همیشه

 

شبهای جمعه کربلا همراه مادر

تو روضه برپا میکنی مثل همیشه

 

سید مجتبی شجاع




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 بهمن 10 :: 10:15 صبح ::  نویسنده : بهار

ای تمام آفرینش خشتی از ایوان تو
علم شرق و غرب عالم سطری از قرآن تو

آسمانی ها زمینی ها همه مهمان تو
گل کند جان مسیح از غنچه ی خندان تو

خنده ی خورشید ها از گوهر دندان تو
عقل ها مبهوت تو مجنون تو حیران تو

آسمانی ها همه مرهون ارشاد توأند
دستگیران جهان محتاج امداد توأند


شهریاران بنده ی سلمان و مقداد توأند
چار أمّ و هفت أب در خطّ اولاد توأند

انبیا یکسر بشیر صبح میلاد توأند
نورها بر قلبشان تابیده از فرقان تو

انبیا یک کاروان تو کاروان سالارشان
خوب رویان مشتری تو یوسف بازارشان


خالق و خلقت درود حضرت تو کارشان
کلّ انسانها تویی تنها تویی غمخوارشان

مسلمین در خواب غفلت خفته تو بیدارشان
بی خبر از دشمنان عترت و قرآن تو

تو سراپا جانِ جانِ امّتی امّت چو تن
تن شود بی تاب اگر یک لحظه جان بیند مَحن
.


با اهانت بر تو، امت شد چو بحری موج زن
در خروش آمد بسی پیر و جوان و مرد و زن

رهروان تو سزد مانند چوپان قَرَن
بکشند دندانشان، چون بشکند دندان تو

ای که کرده ذات معبودت حبیب خود خطاب
ای فروغت جلوه گر چون مهر از ابر حجاب

گر جسارت کرد بر تو ابلهی حیف از جواب
تو به وسعت فوق اقیانوس و او کم از سراب


با صدای سگ نگردد کم فروغ آفتاب
می درخشد تا قیامت نور بی پایان تو

از فروغ رحمتت لبریز ظرف عالم است
چون تو قامت بر فرازی قامت گردون خم است

لیله ی میلاد تو عید کمال آدم است
خاصه در سالی که آن سال رسول اعظم است

پایه ی توحید تو همچون کتاب محکم است
ثبت گشته بر جبین آسمان عنوان تو


چارده قرن است دنیا محو عدل و داد توست
آه مظلومان عالم بانگی از فریاد توست

بردگی محکوم تو آزادگی آزاد توست

تا خداییّ خدا مُلک خدا آباد توست
هفته ها و روزها و لحظه ها میلاد توست

بسکه جوشد گوهر علم از یم عرفان تو
تو بجای سیم و زر احسان و عدل اندوختی

تو نگاه مرحمت حتی به دشمن دوختی
تو برای خلق همچون شمع سوزان سوختی


تو ز حکمت در دل انسان چراغ افروختی
تو به جای اِضرب، اِقرأ بر بشر آموختی

می درخشد عَلَّمَ القرآن به الرّحمن تو
آمدی ای تا ابد در سینه ها نور، آمدی

آمدی ای موسی برگشته از طور، آمدی
آمدی ای رایتت پیوسته منصور، آمدی

آمدی ای ملک هستی از تو معمور، آمدی
آمدی ای چشم بد از عارضت دور، آمدی

خنده کن ای صبح مشتاقان لب خندان تو
کیست تا مثل تو سلمان و ابوذر پرورد

کیست تا مرد دو عالم همچو حیدر پرورد
کیست تا در بوستان وحی، کوثر پرورد

کیست تا چون لؤلؤ و مرجان دو گوهر پرورد
یا چو زینب دختری در حدّ مادر پرورد

ای امیرالمؤمنین پرورده ی دامان تو
حکمت از اسلام ناب توست جاری بیشتر

دانش از حکم و کتاب توست ساری بیشتر
سرفرازان را به کویت خاکساری بیشتر

از تو می خواهند جن و انس یاری بیشتر
آنچه کل انبیا دارند داری بیشتر

ای نبییّن میهمان سفره ی احسان تو
عترت و قرآن تو دو مشعل تابان ماست

دو سپهر معرفت دو کفّه ی میزان ماست
کلّ دین ما همانا عترت و قرآن ماست

حفظ این دو با تو از روز ازل پیمان ماست
پیروی زین دو امانت عزت و ایمان ماست

کیست «میثم» مدح خوان عترت و قرآن تو


*******
شاعر:غلامرضا سازگار




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 30 :: 10:42 عصر ::  نویسنده : بهار

سوخت از زهر ز پـا تـا بـه ســرم آب گردیـده خـدایـا جگــرم
پسرم مهــدی موعـود کجاسـت؟ تا ببینـد که چـه آمـد به سرم


دشـمنـانـم همـه شـادنـد ولـــی گرد غـم ریخـت به روی پسرم
پســرم گریـد و گـویـد همه دم پــدرم ای پـــدرم ای پـــدرم


یــاد تنهــایـی مهــدی هــر دم می رود خـون ز دو چشمـان تـرم
طــوطــی بــاغ جنـانـــم امــــا ریخت یا رب به جهـان بال و پرم

از پس مــاه صفــر زهــر جفـــا کـــرد با ختـم رسـل همسـفـرم
پیکرم شمــع صفـت آب شــده قاصـد مــرگ نشـستـه بـه بـرم


آب آریـــد بــرایـم یــــــاران که به دل سخـت فتـاده شـررم
ای خدا یاد لـب خشـک حسیـن، ســوزد از زهــر جفـا بیشـتـرم


آن حسینی که سرش هست هنوز بـه سـر نیــزه عیـان در نظــرم
آن حسینی که به قاتل می گفت آب ده آب کـه سـوزد جگـرم


مـن بـه ایـام جـوانـی (مـیـثــم) بــه گلـسـتـان جنان رهسـپـرم


مهدی جان مولای من!
آجرک الله!...




موضوع مطلب :
<    1    2    3    4    5    >>    >    
پیوندها