فاطمه يک اسمان ادراک بود
فاطمه خورشيد روي خاک بود
قلب حق در سينه او مي تپيد
از سر انگشتش نجابت مي چکيد
چشم زمزم از غمش نمناک بود
دامنش از اب کوثر پاک بود
اسماني بود صاف وبي کران
قصه گويي بود در شهرکران
خانه اش در سادگي ممتاز بود
هر چه در ان خانه بود اعجاز بود
گر چه يک زن با هزاران درد بود
زن مگو او يک تنه صد مرد بود
هيچ مي داني چرا ان بت پرست
مست و بي رحمانه پهلويش شکست
گفت من از حق حمايت مي کنم
از غدير خم حفاظت مي کنم
من به دنيا مجتبي اورده ام
کربلا در بطن خود پرورده ام
اين حقيقت همچو کوکب منجليست
بعد پيغمبر فقط حق با عليست
التماس دعاي شديد