مهدی جان آنانکه به دنبالت می گردندگم کرده راه نیستند که گم کرده خویشند و غافل از این موضوع. حیران و سرگردان در بیراهه ها وامانده اند مهدی جان مرا به من بنما تا تو را در آییینه دلم بیابم تویی که همواره در قلب منی و مرا تسخیر خود کرده ای مهدی جان , چنان غافل از خویش و گرفتار اغیار گشته ام که تو گویی وجود ندارم مرا فرایادم آر
بار دگر هزار و سیصد و هشتاد و هشت
پرید پلک و کسی ضربه ای نزد بر در
و انتظار سکوتی که باز هم نشکست
حکایتی است که هر جمعه خوانده ایم از سر
دوباره هفته ی من هفت خوان تنهائی است
دوباره قصه ی تلخی که گشته ایم از بر
چقدر بین من و تو .... چقدر فاصله است
تو شرق نابی و ما مغربیم و مغرب تر
تو مثل ابر بهاری ، بهار تشنه ی توست
حریق تشنگی اش را شبی ببار و ببر
نیامدی و بهار از کنار خانه گذشت
و قلب باغچه لرزید و غنچه شد پرپر
چه سال نوری دوری ست سال آمدنت
کجای این شب مسدود می رسم به سحر
اگر تو باز نیایی منم که می آیم
کران کران همه آفاق را به پای خطر
دوباره از که بپرسم؟ مرا شناخته اند
قناری قفس و فالگیر پشت گذر
چه قدر فال گرفتم برای آمدنت
خلاصه ی همه یک شعر بود: شعر سفر
سفر حکایت تلخی ست بی تو تلخ تر است
کجاست خانه ی دورت؟ مرا به خانه ببر
*******شاعر:ناشناس
موضوع مطلب :