این روزها خسته است!کاش حضورنابش رخ مینمودتا تمام خستگیهایش به یکباره رخت برمی بست!دلم را میگویم!خسته ازرفتن ونرسیدن!خسته ازبارگناه!خسته از....
این روزها دنبال یک نورمیگردد...کجاست روزنه های امیدو ضیاء تا بینایش کند؟!چشمانم را می گویم!کم سو شده است نمیبیندنورعشقش را!...
این روزها...
این روزهاکه چشمبراه بهاریم...کجاست نسیمی که رایحه دلنوازحضورش را با خود به ارمغان آورد؟!
کجاروئیده اند شکوفه هائی که با تبرک ازتابش نوروجودش شکوفا شده اند؟!...
کجاروئیده اند سبزینه هائی که قراراست فرش قدمهایش گردند؟!
این روزها منتظربهاریم...وبهارحضورت را بیش ازپیش چشمبراه..
واما،آقای مهربانم!مهدی جان!این چندمین سال است که تحویل سال را به عشق تو به جمکران می آیم!!میشود امسال.....
آقای قریبم!غریبانه های دلم را دریاب!...
کاش امسال سرسفره هفت سینمان مهمان شوی...نمی دانم آنجا تو میزبانی یا میهمان!اما مگرنه اینکه بزرگترها باید به کوچکترها عیدی بدهند؟!...بابای مهربانمان عیدیمان فراموش نشود!حضورت را،ظهورت را،بودنت را....بودنت را....
صد مبارک به تو آن عید که فردا باشد
نـوروز نـوید وصـل دلـها بـاشـد
امـیـد که با فضل خداوند جـلـیّ
سـال فـرج مـهـدی زهـرا (س) باشـد
موضوع مطلب :