بهاربه تو نیامده
صبر کن سررسید!
نویسنده: حسین قدیانی
این صفحات پر از خالی، مسخره کرده اند ما را. دارند به ریشه شکوفه ها می خندند… و مسدود می کنند حساب بشریت را. دیگر خسته ام از این سررسیدها… از این سررسیدها که با این همه «جمعه»، هرگز «روز ظهور» ندارند. تاریکند؛ نور ندارند. با ما سر سازگاری ندارند. بی «معصوم»، شده ایم «طفل معصوم». بزرگ و کوچک ندارد!پیش چشم رنگین کمان، دارند جناحی می کنند بهار را! و دست می برند در بال پرستوها! بهار، تعریف نمی خواهد؛
اگر تحریفش نکنند! کار ما اما از استعاره گذشته. در کار خیر ظهور، حاجت هیچ استخاره نیست. باید واضح تر سخن گفت… ممنون می شویم، مدیون می شویم اگر بیایی حجت بن الحسن (عج). دیگر به اینجای جهان رسیده. دنیا دارد جان به لب می شود. فقط صحبت من و ما نیست.
جهان، تو را می خواند… همه جای عالم، سررسیدها خالی است!
خالی از حتی لحظه حلول سال. سال های غیبت! سال های آزگار! سال هایی که جدید نشده، قدیمی می شوند! سررسیدهایی که زود کهنه می شوند! سیصدواندی صفحه، دریغ از یک برگ باران، یک قطره بهار، یک فصل درست و حسابی! در این چرخش ایام، پس کی نوبت به «فصل وصال» می رسد؟!…
بهاری که من می شناسم، «فصل» نیست؛ «وصل» است… «وصل خوب خدا». بی شما، چه سخت جان شده اند سررسیدها! می آیند و می روند… نکند آقا، قهر کرده ای با ما؟!
تو نباشی، الحق که زمین چرکین است. ما از چشم تو می بینیم باران را… وقتی شما نباشی، چه فرقی می کند ثانیه لحظه تحویل سال؟!
بی خورشید، لحظه تحویل سال خورشیدی! چه تناقضی! چه تمارضی! این بهار نیست؛ دارد تمارض می کند! و خیال می کند بوقلمون، همان رنگین کمان است!
تو بر ما ببخش یوسف زهرا (س). عصر غیبت، رسما دیوانه مان کرده. داریم از دست می رویم… و یکی یکی مفاهیم را از دست می دهیم! آخر بگو؛ چه کار دارند به بهار؟!…
بی رحمند! بی رحم… آقاجان! برای این همه مجنون، نیستی که لیلایی کنی… حضرت آفتاب! تا «313 ستاره» چند نفر کم داری؟! شهدا را حساب کنی، یارانت جور می شوند. ما برای «حاج احمد»، خواب ها دیده ایم در «انتهای افق».
قول داده بازگردد… شما امر کنی، «حاج همت» با «سر» برایت می دود در طلاییه انتظار. بیا دیگر… این سررسیدهای قلابی، تا بهار را مصادره نکرده اند، کاش دعای «ماه» بگیرد.
مگر جناب فروردین دعا کند که اردیبهشتی شویم… و دوباره اردو بزنیم در بهشت، با سربند «یا زهرا». این روزها چقدر دلم هوای جمکران کرده. نماز کامل با دل شکسته! مهر کربلا! و دانه های تسبیح موعود! آقا جان! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! می آیی برای ظهور، قرار بگذاریم؟! می آیی بهار را ببینیم؟!
می آیی قدم بگذاری در چشمان ما؟! می آیی حسین (ع) و عباس(ع)… بین الحرمین را یکجا ببینیم؟!
آقا جان! کاش همین قدر که تا «بهار زمین» مانده، تا «بهار زمان» مانده باشد. فقط دو سه تا کوچه… کاش خون شهدا، کم کند فاصله ها را… کاش این سررسیدهای کال، برسند و ثمر دهند… کاش نفس تازه کند زمان… کاش تاریخ، خانه تکانی کند…
سررسیدهای بدی داریم. انگار نه انگار، حسین غلام کبیری هم شهید است! «روز ملی فناوری هسته ای»، فراموش کرده اند به مادر احمدی روشن سلام کنند!
هیچ کجای سررسیدهایی که داریم، «روز دوکوهه» ندارد! و ننوشته اند در کدام ساعت، کدام دقیقه، کدام ثانیه، سر همت از بدنش جدا شد!
«به روایتی» سررسیدهای بدی داریم… مگر به دل مان بیفتد که سالروز خیبر است! مگر دل مان یاد شهدای گمنام کند!
آه… دلم هوای «برادران بدر» کرده. سررسیدها که نبودند؛ کاش دجله مهربان تر باشد با باکری ها. یعنی الان «قایق عاشورا» کجاست؟!
من بهار را به «لاله های فتح المبین» می شناسم… به چشمان نافذ محمدرضا دستواره… به خنده های گرم خرازی… به ارتفاعات الله اکبر… به اطلسی های خانه پیرزنی در شیرود محله که امسال کنار علی اکبرش سال را در بلندای آسمان، نو می کند… خوش به حالت مادر شهید… من کتمان نمی کنم دلم برای سر حاج همت تنگ شده. سر همت را عشق است!
چه کار دارم به سررسید؟… شاید چشم همت رفته باشد، نگاهش اما هست… سرداری که پیشانی بسیجی ها را می بوسید، نشد رزمنده ها پیشانی اش را ببوسند… نشد!
***
یا صاحب الزمان! بهار در جناح شماست… بخشی از نگاه شماست… می آیی «فصل بهار» را «وصل بهار» کنی؟! می آیی از بهار، غم را جدا کنی؟! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! گفت: «مستی، نه از پیاله، نه از خم شروع شد، از جاده سه شنبه شب قم شروع شد».
***
فعلابهار به تو نیامده… به تو نرسیده… صبر کن سررسید!
موضوع مطلب :