آرام جانان
بدل الهام میگردد که الهامم نمی آید
نمی دانم چرا آرام جانانم نمی آید
نگارم سالها چشم انتظار دیدنت بودم
ولیکن قصه لیلی ومجنون سر نمی آید
ز بهر دیدن تو چشم هایم را نمی بندم
ز شوق دیدنت خوابی به چشم من نمی آید
هزاران بار مردم من ولیکن زنده کردی باز
بدان اینکار جز ناز تو از کس بر نمی آید
چو ماه اندر دل چاهی و خورشیدی به پشت ابر
که دستم کوته از هر دو و کاری بر نمی آید
گلستان دل من سوخت از داغ فراق تو
بجز شعله دگر چیزی برون از قلب بیمارم نمی آید
بدان آخر در این دنیا نباشد بین ما وصلی
رسی وقتی کنارمن که سودی بر نمی آید
بدان تنها تر از تنها میان کوچه میمیرم
ولی آهی دگر از سینه ام بیرون نمی آید
شعراز:مهدی ماهرو
موضوع مطلب :