سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
صفحه نخست          عناوین مطالب وبلاگ           نقشه سایت                 ATOM
درباره وبلاگ


اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی
نویسندگان
حمایت

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 102
  • بازدید دیروز: 26
  • کل بازدیدها: 341868
جمعه 90 تیر 31 :: 7:57 صبح ::  نویسنده : بهار

 جمعه و او نیامد!همکلاسی ام از گوشه عینکش نگاهش را قل می دهد روی دفترم. نگاهش را می اندازم روی دفتر خودش. دفترم را مثل بچه های کوچکی که می خواهند کسی از رویشان تقلب نکند تا می کنم. وقتی می خواهم تاریخ بالای صفحه را بنویسم؛ گوشه اش طوری که فقط خودم ببینم می نویسم:جمعه واونیامد!
همکلاسی ام چشم غره می رود و نگاهش را از روی دفترش برمی دارد و می گذارد روی تخته کلاس. معلم همکلاسی کنار دستم را صدا می زند و او می رود.گوشه تاریخ دفترش طوری که فقط خودش ببیند می نویسم: جمعه و او نیامد! برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. هیچ کدام از بچه هایی که پشت سرم نشسته اند حواسشان به من نیست.روی دفتر هر دویشان بزرگ می نویسم: جمعه. هر دویشان بر سرم فریاد می زنند. معلم به سمت میز من می آید. نگاهش را به نگاهم گره می زند. یک گره کور. که من هرچه تلاش می کنم؛ نمی توانم بازش کنم. می گوید: خودکار نو خریدی؟ روی دفتر خودت امتحانش کن.
کلاس غرق خنده می شود. قسمتی از گره کور نگاه را باز کرده ام. اما نمی دانم چرا گوشه سمت چپش باز نمی شود.معلم می گوید: بفرمایید بیرون. حس می کنم دنیا بر سرم خراب شده است. گره کور باز می شود. از جایم بلند می شوم. راهروی میان نیمکتها را طی می کنم. نزدیک تخته می رسم ... گچ را برمی دارم. و روی تمام فرمولهای شیمی و مسئله های فیزیک و اتحادهای ریاضی و تاریخهای ادبیات و اشعار کی و کی و کی بزرگ می نویسم: امروز جمعه است. کسی منتظر نیست؟
برمی گردم و پشت سرم را نظری می اندازم. انگار خواب می بینم. کلاس غرق در اشک شده است. و جمله خودم صدها بار جلوی چشمانم می رود و می آید: امروز جمعه است ... کسی منتظر نیست؟ معلم به سمت تخته می آید.همه اعداد و فرمولها و جملات را پاک می کند و با خط درشت می نویسد: درس امروز؛ درس انتظار! و بچه ها کنار تاریخ بالای صفحه شان طوری که فقط خودشان ببینند می نویسند: جمعه و او نیامد!اما معلم گوشه تخته کنار تاریخ طوری که همه بچه های کلاس ببینند می نویسد: تا جمعه دگر انتظارها باقی است!

برگرفته ازوبلاگ(آفتاب پنهان،نیکوکلینی)




موضوع مطلب : انتظار , جمعه , معلم , نیامد , نیمکت , خودکار , گچ
سه شنبه 89 مرداد 26 :: 11:38 عصر ::  نویسنده : بهار
http://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/b_050.png
الهی   چشمهای  انتظارم  به  راه  ولیت  به  راه  خشک  شد

الهی این جمعه به اشک وصال بشوی این چشمه خشکیده را
http://aks98.com/images/c6zckuekwz24ze9ll.gif
http://www.askquran.ir/gallery/images/48783/1_r073cdj3icyh7crmxj3d.jpg
http://aks98.com/images/c6zckuekwz24ze9ll.gif



موضوع مطلب : انتظار , جمعه , وصال , اشک , سحر , افطار
جمعه 89 خرداد 14 :: 5:28 عصر ::  نویسنده : بهار

http://www.imageurlhost.com/images/94fj3qnfncfo1xdfk1pr.gif

در اضطراب چه شب‌ها که صبح شان گم شد


چـه روزهـا کــــه گـرفـتـــــار روز هـفــــتـم شد


چه قدر هفته پر از شنبه شد، به جمعه رسید


و جـمـعــــه روز تـفــــرّج بـــــرای مـــــردم شـد! 


چه قــدر شنبـه و یـک شنبـه و دوشنـبه رسید


ولی همـیشه و هـر هـفـتـه جـمـعـه ‌هـا گم شد 


چه هفته‌ها که رسید و چه هفته‌ها که گذشت


شمـارشی کــه خلاصـه بـه چـنـد و چـنـدم شد


و هـفـتـه‌ای که فـقـط ریـشه در گذشتن داشت


بـرای شعـله کـشیـدن بـه خـویـش هـیـزم شد


نـه شنـبـه و نـه بـه جـمـعـه، نـه هیـچ روز دگر


در انتــظار تـو قـلـبـی پـــر از تـلاطـــــم شد !؟


کـــدام جــمـعـه‌ مـــوعـــود می‌زنـی لـبـخـنـد


بـه این جـهـان کـه پـر از قـحطی تبسم شد؟


بــرای آمــدنـت جـــمــعــه‌ای مـعـــیــن کـــن


کـه هـفتـه‌ها همـه‌شـان خـالی از تـرنـم شد

*****

سیدمحسن احمدزاده




موضوع مطلب : انتظار , جمعه , ترنم , تفرج
جمعه 89 فروردین 6 :: 8:16 صبح ::  نویسنده : بهار

چشم  در راهیم  اما  قاصدی  در راه نیست

جمعه هم آمد ولی آن جمعه دلخواه نیست


ما   کجا    و    نورباران   شب   دریا   کجا!

قطره در خواب و خیالِ  جذر و مد ماه نیست


ما     کجا    و    بارگاه   حضرت   خوبان   کجا!

هر گدایی، لایق هم صحبتی با شاه  نیست


عشق، اینجا  بین  آ دم ها  غریب افتاده است

پایمردی  کن  برادر!  یوسفی  در  چاه  نیست


بارمان  را   آب  برد   و   تازه   فهمیدیم    که

در  بساط   خالی  ما، آه   حتی  آه    نیست


ریشه در خاکیم و دم از آسمان ها  می زنیم

بت پرستانیم و  مثل ما کسی گمراه  نیست


تک سوار   قصه ها،  یک روز    می آید   ولی

جز  خدا   از پشت پرده، هیچ کس آگاه نیست

****************

باتشکرازدوست عزیزناشناسی!! که اینوبرام فرستادن




موضوع مطلب : عشق , جمعه , نورباران , غریب , یوسف , تکسوار

پیوندها