سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
صفحه نخست          عناوین مطالب وبلاگ           نقشه سایت                 ATOM
درباره وبلاگ


اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ‏، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی
نویسندگان
حمایت

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 314
  • بازدید دیروز: 26
  • کل بازدیدها: 342080
چهارشنبه 88 بهمن 7 :: 3:35 عصر ::  نویسنده : بهار

   

....دختری داشت شه دین،که رقیه بدیش نام،،،زبی مهری گردون،رخ بختش شده سیلی خور ایام

،،،زهجرپدرش،روزعیان درنظرش شام،،،جفادیده ورنجیده،هم ازکوفه هم ازشام،،،

بسی سنگ ستم برسراوریخته ازبام،،،زکعب نی وسیلی زتنش رفته برون طاقت وآرام،،،

زخونین جگری در به دری ،بی پدری،تلخ وراکام ،،،به شیرین سخنی گشت شبی گرم نوا،،،

نوحه سرا گفت که ای عمه چه شد تاج سرم؟کوپدرم؟،،،زینبش آورد به پاسخ:که ایا نوردوچشمان ترم

باب کبارت به سفررفته،که ازفرقت آن شاه مراهوش زسررفته،،،پس آن طفل درآن گوشهءویرانه،

غریبانه بنالید وبزارید،چوبلبل،به پریشانی احوال چوسنبل،پس ازآن سرو سهی  قامتش ازپای فتادی،

سرخود برسر خشتی بنهادی،غم بیداریش ازدل بزدودی،وبدیدی که درآن واقعه خوش سایهءاقبال به سردارد

ودربرج شرف زهره صفت،جای به دامان قمردارد،،،وماوای درآغوش پدردارد،وبنمود بیان درد دل خویش

وبرآورد به دل شورو نوارا،گفت:کی جان پدر،چه عجب یاد نمودی زاسیران،چه عجب امدی امشب تو به سروقت یتیمان!

پی دلجوئی ویرانه نشینان،زگل روی تو شد کلبه احزان،به صفا رشک چمن غیرت بستان

چه دهم شرح پدرجان،که زخونخواری وبیرحمی عدوان من غمدیده نالان بدویدم به بیابان،به سر خارمغیلان

منم آن نوردوچشمت که زشفقت به کنارم بنشاندی به رخم آب عنایت بفشاندی

دلم ازقید مشقت برهاندی،همه دم بود به دامان توام جای،ودرآغوش توام منزل وماوای

وکشیدی زعطا دست وفابرسرمن گاه زدی بوسه به رخ بهرتسلای دل مضطرمن

جان پدر حال ازمن غمدیده چه دیدی که به یک بار دل از من ببریدی زسرم پا بکشیدی

که نبودی و ندیدی چقدر شمربزد بررخ من سیلی وبنمودزسیلی رخ من نیلی و

جز سنگ جفا کس نکشیدی زوفادست محبت به سرم

بعد تو شد قوت من ازخون جگر،آب من از چشم ترم،گو چه کند عمه خونین جگرم

یا چه کند عابد بیمار همان بیکس تب دار که گردیده به زنجیرگرفتار

ودر این شهرغریبی نه مرا هست طبیبی نه دوائی نه غذائی نه به جز ناله شبگیر انیسش

نه به جز حلقه زنجیر جلیسش ،،،غرض آن طفل به دامان پدر غرق نوا بودو

زدرد دل خود نوحه سرا بود وهمی کردبیان شرح جفاوستم فرقه بی شرم وحیا را

...................دوصد آه از آن گاه که آن خیل اسیران همه بودند در افغان

که به ناگه سر سالارشهیدان به میان طبقی چون گل و از گل ورقی بر سرش

افکنده نهادندبه بالای زمین روشن از آن عرش برین گفت رقیه که ایا عمه مضطر

من از این فرقه ابترطلب نان ننمودم،به خدا جز به تمنای پدرلب نگشودم

زغمش زینب غمدیده برآشفت،وچنین گفت:که منظورتو این است

ومراد تو همین است،چو آن غمزده از روی طبق پرده برانداخت،به مقصود دل خود نظرانداخت

درخشنده رخی همچو قمردید،به خون غرقه سر پاک پدردید،به حسرت سوی او نیک

نظرکرد،ببوسیدوببوئیدوبگفت از چه به خونروی تو گلگون شده وموی تو پرخون شده

آنگه لب خود برلب آن سربنهادی،زغم ازپابفتادی وشد اززمزمه خاموش وبرفت

ازسراوهوشوزتن مرغ روانش سوی گلزارجنان گشت روان ...

بس کن ازاین قصه ءجانسوزصغیرا،که دگرتاب شنیدن نبود فاطمه وشیر خدارا...




موضوع مطلب : مصیبت , رقیه(س) , پدر , خرابه , شمر , سیلی , خارمغیلان , خون

پیوندها