درباره وبلاگ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ صفحات وبلاگ
نویسندگان
آمار وبلاگ
یکشنبه 92 تیر 2 :: 6:39 عصر ::
نویسنده : بهار
من غرور زمان را در هم خواهم کوبید، جنون چلچله ها را زندانی خواهم کرد و ریشه هایم را به دست تیشه ی مبهوتی می سپارم که می دانم هیچ گاه زخمی نخواهد گشت. من واژه ها را اسیر مهربانی ات، کوچه ها را آذین از نرگس ها، شب را چراغانی از تمام گلبوتهی ستاره خواهم کرد.
موضوع مطلب : جمعه 92 خرداد 17 :: 2:46 عصر ::
نویسنده : بهار
چشمهایت را ببند تا پیامبر را نشانت دهم. مردی نسبتاً قد بلند با موهای حالتدار که تا لاله گوشش میرسد. صورتی روشن، پیشانی بلند، ابروهای کمانی و باریک. بین ابروهایش رگی است که وقتی عصبانی میشود، باد میکند. ریش پرپشت، گونه صاف، چشمان سیاه، گردنی سفید و دندانهای سفید که وقتی صحبت میکند از بین آنها نوری میدرخشد که فکر میکنی بین دندانهایش فاصله است. اندامی متناسب، شکم و سینهای همسطح، چهارشانه با استخوانهای درشت و کمر باریک و شکم کوچک. موها و ریشهای شانه زده و مرتب. موهایش را گاهی خودش و گاهی زنانش برایش شانه میزنند. ریشهایش را با دقت شانه میزند. از بالا هفت بار و از زیر چهل بار شانه میزند. میگوید: این کار حافظه را زیاد میکند و بلغم را از بین میبرد. هرکس هفت بار بر سر و رو و سینهاش شانه بکشد، دیگر دردی سراغش نمیآید.
خیلی برایش مهم است که همیشه معطر باشد. اصلا همه او را از بوی خوبش میشناسند. برای خرید عطر بیشتر از غذا هزینه میکند. جلوی آینه میایستد و خود را مرتب میکند. گاهی هم در آب سر و وضع خود را بررسی میکند و بعد بیرون میرود. میگوید: «خدا دوست دارد بندهاش وقتی به دیدن دوستانش میرود، خود را برای آنها منظم کند.» سفر که میرود، شیشه روغن، سرمهدان، قیچی، مسواک و شانهاش از او جدا نمیشود. نخ و سوزن هم با خود میبرد. عایشه میگوید: «به خیاطی خیلی علاقه دارد.» وقتی لباس نو گیرش میآید، خدا را شکر میکند و بلافاصله لباس قبلی را به فقیری میبخشد. میگوید: اگر لباس خود را به مسلمان دیگری بدهی، خدا هم در این دنیا هم بعد از مرگ هوایت را دارد. انگشتر نقرهای در دست راست دارد. وقتی میخواهد چیزی را یادش نرود، نخی به آن میبندد. با انگشترش روی نامههایش مهر میزند. میگوید: به نامه که مهر بزنی، از تهمتهای مردم در امان میمانی. شب که میخواهد بخوابد روی پهلوی راست میخوابد و دستش را زیر صورتش میگذارد و میگوید: «خدایا! آن روز که همه را بیدار میکنی، مرا از عذابت حفظ کن.» و آیة الکرسی میخواند. از خواب که بیدار میشود، اول از همه به سجده شکر میرود و میگوید: «سپاس خدایی را که مرا بعد از مردن زنده کرد. خدای من آمرزنده و شکرگزار است». بعد مسواک میزند. در خانه: با اجازه وارد خانه پیامبر میشویم. خودش عادت دارد هرجا که میرود سه بار اجازه میگیرد. محال است بیخبر به خانه کسی برود. روی حصیر نشسته است. جای حصیر روی پاهایش مانده است. عمر میگوید: «لاأقل فرشی، تشکی چیزی برای خودت بگیر.» پیامبر پاسخ میدهد: «یک روز گرم تابستان به سفر رفته باشی. سر راه درختی ببینی زیر سایهاش کمی استراحت کنی و بروی. دنیا برای من مثل آن درخت است. فرش میخواهم چه کار!» وقتش را سه قسمت کرده است. یک قسمت برای عبادت و طاعت خدا، یک قسمت برای کارهای خانواده و یک قسمت هم برای کارهای شخصیاش. از وقت عبادت و خانوادهاش نمیزند، ولی نیمی از وقت شخصیاش را به دیگران اختصاص میدهد. مردم میآیند سوال میکنند. او جواب میدهد و میگوید این را به بقیه هم بگو. با کولهباری از مشکلات به خانهاش میآیند و سبکبار و لبخندزنان بیرون میآیند. سر سفره: سر سفره پیامبر بنشینیم که غذا خوردن دستهجمعی را خیلی دوست دارد. میگوید: «غذا وقتی میچسبد که دستهجمعی بخوریم.» برای خداحافظی با میهمانانش عجله نمیکند. صبر میکند خودشان بلند شوند. هرکس که میخواهد برود، پیامبر به احترامش بلند میشود. در کوچه: از خانه بیرون میرود. از طرز راه رفتنش میشود فهمید که چه بدن سالمی دارد. سرعت راه رفتنش طوری است که انگار در سرازیری است. بچهها مشغول بازیاند. با آنها سلام میکند و بینشان خوراکی تقسیم میکند. به سمت مردی میرود. مرد به لرزه میافتد. پیامبر میگوید: آرام باش! من که پادشاه نیستم! من پسر همان مردیام که قرمه (غذایی ساده و فقیرانه) میخورد. هرکه را میبیند سلام میکند. هیچ کس نتوانسته در سلام کردن از پیامبر پیشقدم شود. وقتی دست میدهد، صبر میکند اول طرف مقابل دستش را رها کند. به هر خانوادهای که سر میزند، به بزرگشان احترام میگذارد و سفارش او را به بقیه میکند. اگر کسی در جمع نباشد، سراغش را میگیرد. اگر کار خوبی از کسی ببیند، تحسین میکند و کار بد را تذکر میدهد. هر جا میرود، آخر مجلس مینشیند. طوری مردم را تحویل میگیرد که هرکس پیش خودش فکر میکند پیامبر او را بیشتر از همه دوست دارد! در جمع: وارد جمع مردم میشود. هیچ کس برایش بلند نمیشود. همه میدانند که از این کار خوشش نمیآید. حلقهوار دورش مینشینند. هیچ وقت چهارزانو نمینشیند. دو زانو مینشیند و تکیه هم نمیدهد. نماز جماعتی کوتاه و سخنرانی مختصری میکند. شمرده و با فاصله سخن میگوید که شنوندگان فرصت نوشتن داشته باشند. همیشه سخنانش مختصر و مفید است. گاه گاهی میان صحبتهایش تبسم میکند. وقتی سخن میگوید، همه سر به زیر میاندازند و ساکت میشوند. وقتی ساکت میشود، بقیه سخن میگویند. وقتی کسی سخن میگوید، تا آخر سخنش ساکت است و فقط گوش میدهد. وقتی مطمئن میشود حرفش تمام شده، جواب میدهد. حرف کسی را قطع نمیکند مگر اینکه زیادی پرحرفی کند. وقتی کسی شروع میکند جر و بحث کردن و ساکت هم نمیشود، پیامبر زود ساکت میشود تا بحث تمام شود. در چهار حالت ساکت است. یا کسی دارد سخن میگوید و او صبر به خرج میدهد. یا در مورد بود و نبود مخلوقات فکر میکند. یا از چیزی عصبانی شده و خشمش را با سکوت فرو خورده است. یا میخواهد به مردم یاد بدهد که آنها هم اگر گاهی سکوت کنند بد نیست! هیچ کس را سرزنش یا مسخره نمیکند. اگر کسی حرف اشتباه یا بیهودهای بزند، بازخواستش نمیکند. به مسائل شخصی مردم هم کاری ندارد. دایرة المعارف علوم است ولی وقتی با کسی سخن میگوید، مخاطبش ذرهای احساس حقارت نمیکند. وقتی همه تعجب میکنند، او هم تعجب میکند! وقتی همه میخندند، او هم میخندد. چهرهاش موقع شادی دیدنی است. چشمانش را چند ثانیه میبندد و خندهای ملیح میزند که سفیدی دندانها از لابلای لبهایش چشمک میزند. با مردم شوخی میکند تا دلشان شاد شود. میگوید: «من مزاح میکنم. ولی نه با دروغ!» در مجلسی که او باشد، نه صدای کسی بلند میشود، نه از کسی غیبت میشود نه حرف بیهودهای به میان میآید. در مهمانی او همه نسبت به هم تواضع و احترام دارند. غریبهها را هم تحویل میگیرند. اگر غریبهای وارد جمع شود و با بیاحترامی حرفی بزند، با صبر و تحملش او را شرمنده میکند. خوشش نمیآید کسی از او تعریف کند، ولی اگر کسی تعریف کند، او هم متقابلا تعریف میکند. هیچ وقت به کسی خیره نمیشود. گاهی نگاهی محجوب به زمین دارد، گاهی نگاهی امیدوار به آسمان و گاهی از گوشه چشم نگاهی به مردم میاندازد. فرق هم نمیگذارد. چنان حساب شده نگاههایش را تقسیم میکند که چشمانش عدالت را از بر شدهاند. اگر بین او و کسی مشکلی پیش بیاید، چنان محرمانه مسأله را حل میکند که هیچ کس از این جریان بویی نمیبرد. وقتی از دست کسی عصبانی میشود، نهایت کاری که میکند این است که رویش را برگرداند. به همه سفارش کرده و گفته اگر کسی پشت سرم چیزی گفت به گوشم نرسانید. دوست ندارم ذهنیت بدی از کسی داشته باشم. حرف آخر: پیامبر فرمود: خوش ندارم مسلمانی بمیرد ولی سنتهای پیامبرش به گردنش مانده باشد و آنها را انجام نداده باشد. منبع: مکارم الاخلاق/ فصل اول/ با تلخیص و تصرف. (نشریه پرسمان، شماره 120) موضوع مطلب : بعد از این سلام سرم را به سجده ای دیگر خواهم سپرد به این عطر یاس که در تمام نمازم پیچید و دلم را در به در به کوچه عطار های مکه کشاند وقتی به سجده رسیدم صدای تکاپوی قلب دنیا را شنیدم عاقبت دیدم لحظه ای را که خرسند است تمام روزگار لحظه ای را که خدا لبخند می زند و دل مرد خدا در اوج دلواپسی هایش آرام است ماه دارد شکوفه می زند در آسمان سحر صدای لالایی نور می آید صدای گریه های شیرین کودکی که هم رسالت و هم امامت را مادری خواهد کرد یکی دارد می آید آرامِ آرام با دستان فرشته ها در نوری از جنس تقدس و طهارت به دامان زمین به دست مادری که دیگر درد ها را فراموش کرده و در این لحظه های باشکوه هم فرزندش را از دست خدا می گیرد هم سند حضور در بهشت را به پاس مادریِ این چنین یاسی یکی آمده پاره قلب مرد تنهای عرب شود یکی آمده جبران کند روزگار یتیمی ها و بی کسی های پدر را و ببخشد با همه کودکی هایش لاوصف ترین عشق های مادرانه را به قلب زخمی او یکی آمده همه چیز را به سامان برساند اسلام را امامت را سعادت را آمده تا رسالت پدر را تمام کند و صف نمازگزاران مسلمان را به طول و وسعت تاریخ فراخی دهد یکی آمده بیاموزد راه و رسم لبیک گفتن به حق را در جوانی آمده جهاد کند در یک شب با دست خالی با سپری محکم از ایمان راستینش و چادری که نشسته بر قامتش و نهایت حجاب را تفسیر می کند چادری که نمی گذارد نامحرمان ببینند دستان خدا چگونه او را نگهداری می کنند دستان خدا را که آمده او را به میهمانی آن بالا ببرد او آمده تا یک شب همچون نزول نورانی اش از آسمان با نور و هیاهو از زمین برود آمده تا اسطوره ها را بی معنا کند و بگوید عشق این جاست اینجا که خدا برای کسی عاشقی می کند با تو حرف تا قیامت امتداد دارد مادر سادات تو که نمازم را گرفتی به عطر مقدس حضورت بعد نمازم هم تا خدا با من باش در شبی آتش به پا کن با عشقت و بسوزان وجودم را در رکاب مولایمان همچنان تو که پیشاهنگ شدی برای دفاع از مولایت موضوع مطلب : سه شنبه 92 اردیبهشت 10 :: 11:53 صبح ::
نویسنده : بهار
درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او میافزاید، زخم زبانهایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آوردهاند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بیسامان نشسته و از درد به خود میپیچد. نمیداند کدام درد بر او سختتر آمده است. این درد، یا درد سرزنشهای مردم؟! آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابانهای مکه تا مدینه آسان شود. موضوع مطلب : شنبه 92 فروردین 17 :: 3:48 عصر ::
نویسنده : بهار
آسمان دل نگران است برای جمعه ای که ماه ندارد،خورشید ره سپرده به خاموشی، ماه هم نیامد،ماه این شب ها، این شب های تلخ و بی ستاره،نشسته کنج خانه غم ها به سوگ زهرا،باز کنید پنجره ها را،پشت در خانه فاتح خیبر آتش به پا،کرده اند،بشنوید صدای سوختن را،دریابید ناله زهرا را خالی است از معجزه این شب ها،انگار همه چیز می خواهد به تنهایی به اذن خدا تکامل خود را در همین یک شب به انتها برساند...
منبع: دل نوشته های من موضوع مطلب : بهاربه تو نیامده صبر کن سررسید! موضوع مطلب : جمعه 91 اسفند 18 :: 7:13 صبح ::
نویسنده : بهار
صدای پای بهار نشسته در گوش زندگی صدای استخوان شکستن طبیعت در تجلی تازه شدن کم کم بلند تر شده است... عمری شد.. 52 جمعه غریبانه دیگر هم گذشت 25 بهار است که جمعه ها را می شمارم امسال هم نیامدی رسیده کارد به استخوان دل! نخند به بیراهه های دلم مولای سبز پوش تو فقط بگو با کدام بهار ظهور می کنی؟ ترک خورده خواب چشمهایمان! العطش آقا! خشکیده درخت امیدمان پس کی ابرهای انتظار کنار می کشند هوا بدجور دم کرده چه سخت نفس می کشد زمین هر روز انگار پایان دنیاست شاید این روزها آن روز آخر است که این همه طولانی شده و من از بس آسمان را به جستجوی نور ظهورت خیره کنکاش کرده ام چشمانم مات شده و دنیا را تاریک و روشن می بیند چند جمعه بغض کفایت می کند برای ظهور؟ آقا نکند دیر شود دیر تر از عمر من و نبینمت.. آقااگر نیایی با بهار و جمعه ها قهر می کنم آقا لباس تازه کن! این شهر عطر حسین را می خواهد بشنود ... آقا شنیده بودم هر که با یاد تو چشم ببندد، شب قدم به خواب چشمانش می گذاری آقای من دیشب مرد خسته ای به خوابم آمد که نشناختمش گم شده بود دست و پای دلم لعنت بر غفلتم حتی نتوانستم بایستم مقابلش مولای من! آن مرد تکیده تو بودی؟ چه کرده ایم ما با دلت ای ماه پیمبر! آقا دلم یکپارچه شده آتش و خون چگونه به چشمان فاطمه نگاه کنیم در دانه اش در دنیای به این شلوغی تنهاست! منتظر چه هستی آقا؟ یعنی قرار است بیش از این شرمنده اهل بیت شویم؟
منبع: دل نوشته های من موضوع مطلب : شنبه 91 بهمن 28 :: 10:13 صبح ::
نویسنده : بهار
دردم مداوا میکنی مثل همیشه عقده ز دل وا میکنی مثل همیشه
آیینه زیبا می شود با یک نگاهت دل را تو شیدا میکنی مثل همیشه
دروازه لطف و کرم را می گشائی وقتی که لب وا می کنی مثل همیشه
از گوشه چشمت کرم می ریزد آقا از بس که غوغا میکنی مثل همیشه
پرونده اعمال ما گرچه سیاه است می دانم امضا میکنی مثل همیشه
دل مرده ام اما تو با یک گوشه چشمی کار مسیحا میکنی مثل همیشه
بهر ظهور خود چرا ای یوسف عشق امروز و فردا میکنی مثل همیشه
تو مثل بابایت علی غمهای خود را با چاه نجوا میکنی مثل همیشه
تو مثل زهرا مادرت از بس که خوبی با ما مدارا میکنی مثل همیشه
شبهای جمعه کربلا همراه مادر تو روضه برپا میکنی مثل همیشه
سید مجتبی شجاع موضوع مطلب : سه شنبه 91 بهمن 10 :: 10:15 صبح ::
نویسنده : بهار
ای تمام آفرینش خشتی از ایوان تو
موضوع مطلب : سوخت از زهر ز پـا تـا بـه ســرم آب گردیـده خـدایـا جگــرم
موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
|
||